من و دوست جونیم.

نشود فاش کسی آنچه میان من توست.تا اشارات نظر نامه رسان من توست.

من و دوست جونیم.

نشود فاش کسی آنچه میان من توست.تا اشارات نظر نامه رسان من توست.

دیشب

به نام خدا

سلام دوس جونیا.

حالتون خوب هست؟

میخوام از دیشب بگم که چقدر قاطی پاتی بودم. به راستی یادآوریه بعضی خاطرات چقدر آدم و ناراحت میکنه.

فک کن از شدت عصبانیت نمیدونی چی کار بکنی و داری تمام سعیتو میکنی که کسی متوجه عصبانیتت نشه.تو همین حین که داری به خودت میگی اروم چیزی نیست یهوکی یه چیزی میبینی که یه خاطره بد میاد جلو چشمت و دیگه نتونی خودتو کنترل کنی و بازهم مجبوری که کنترل بشی تا اطرافیات نفهمند که از زور عصبانیت نمیتونی حرف بزنی وهم از شدت  ناراحتی  الانست که دیگه اشکت در بیاد .این لحظه چقدر سخته.واسه من دیشب این اتفاق افتاد نمیدونستم چی کار کنم  فقط تمام زورمو زدم که اشکم در نیاد.همین.بعدشم سرد درد و بهانه کردم.

چقدر دیشب غصم شد یه ارزویی که همیشه داشتم و فکر میکردم وقتش که برسه به بهترین شکل ممکن اتفاق میفته به بدترین شکل صورت گرفت.هر وقت که یادم بهش میفته یا یه چیزی میبینم که یادم بهش میفته واقعا ناراحت میشم. تازه میدونی چی از همه بیشتر حرصم و در آورده رفته برام گل خریده آورده گذاشته تو گلدون  یک کلمه که این گلا برا تو نگفته.منم لج کردم اصلا انگار که نه انگار گل خریده.خدائیش خیلی سخت بود که ذوق نکنم اخه خیلی خشگل بود ولی موفق شدم.دست به گلا نزدم،تا رفته خوابیده مطمئن شدم خوابه رفتم یه عالمه ذوق کردم بعد گذاشتمشون بیرون که زود پژمرده نشند.میدونم که میخواسته این طوری خوشحالم کنه چون اونم میدونه چقدر گل دوست دارم ولی چیزی که بیشتر خوشحالم میکرد این بود که بیاد باهام حرف بزنه.بعد که دلخوریا تموم میشد میرفتیم باهم دیگه گل میخریدیم. چه میشه کرد زندگی هم خوشی داره هو ناراحتی.شاید اگه این دلخوریا و ناراحتیا نبود قدر اون لحظه های ناب و نداشتیم. 

چقدر دلم میخواد قشنگ حرف بزنم از جمله های قلمبه سلمبه استفاده کنم اما هیچ وقت این استعداد و نداشتم. خیلی بدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددده  

فعلا برم ببینم علت اینکه نمیتونم از کلمه های قلمبه سلمبه استفاده کنم از چیه.

تا بعد.

و عید امسال

به نام خدا

سلام به همه دوس جونیا.

سال نو مبارک.البته فک کنم یه کم واسه تبریک گفتن دیر شده باشه.ولی من دوست داشتم الان بیام  تبریک بگم.

آخی بلاخره اومدم.از شنبه تا حالا میخواستم  بیام و آپ کنم.اما تنبلی به شدت در من رسوخ کرده و اجازه این کارو بهم نمیداد.تا امروز موفق شدم شکستش بدم.تو عید هم اینقدر سرمون شلوغ بود(از نوع الکیش)که نشد بیام و آپ کنم.اینقدر دلم میخواست عید یه مسافرت دوتایی بریم نشد که نشد البته دسته جمعیشم حاضر بودم بریم ولی اونم نشد.

ما هم مث بقیه آدما رفتیم عید دیدنی .اومدند عید دیدنی.ولی بگم تازه بعد عید میخواند بیاند خونمون عید دیدنی.

اتفاق خاصی نیوفتاد.همه چیز خوب بودفقط یه بدی داشت اونم مریضیه بابا و آبجیم بود که خدا رو شکر خوب شدند.خدایا شکرت که همه چیز خوب بود.

پارسال عید رفتیم مسافرت چه مسافرتی بود ،زهرمارمون شد . نمیخوام در موردش زیاد حرف بزنم فقط همین و میتونم بگم که خدا خیلی دوسمون داشت خیلی به طرفمون بود .خدایا شکرت.میتونست خیلی بدتر از این بشه و نشد.خدایا شکرت.

اگه یه موقعی حسش بود براتون تعریف میکنم. الان که کلا بهم ریختم.

فعلا برم.بای.